نقدی بر کتاب آیات شیطانی
این نوشته علاوه بر نقد این کتاب شیطانی، به مساله صدور فتوای تاریخی امام خمینی مبنی بر مهدور الدم بودن سلمان رشدی و ناشرین آن کتاب و تبعات این حکم پرداخته است.
چکیده:
کتاب آیات شیطانی را اول بار پنگوئن به سالِ 1988 چاپ زد. از نویسندهای که سه اثر داستانی به نامهای Grimus ، Midnight’s Children (بچههای نیمهشب)، Shame (شرم) و یک اثر غیر داستانی -سفرنامهی نیکاراگوئه- در کارنامهی خود داشت؛ نویسندهای هندیالاصل که در لندن زندگی میکرد. این نوشته به قلم رضا امیرخانی علاوه بر نقد این کتاب شیطانی، به مساله صدور فتوای تاریخی امام خمینی مبنی بر مهدور الدم بودن سلمان رشدی و ناشرین آن کتاب و تبعات این حکم پرداخته است.
The Satanic Verses
Salman Rushdie
Published in 1989 by Viking Penguin Inc.
549 pages
در بازار کتاب قاعده بر این است که نقل و حدیث دربارهی کتاب -چه تعریف و تمجید و چه دشنام و ناسزا- بر تعداد خواننده میافزاید؛ اما این قاعده را نیز -چونان اغلبِ قواعد- استثنایی است؛ و این استثنا، نیست مگر کتابِ آیاتِ شیطانی، اثرِ سلمان رشدی.
کتابی که اگر چه بسیار بر آن نقد نوشته شد، نه تنها بر تعداد خوانندهگانش افزوده نشد، بلکه بسا منتقدانی که حتا خود، اصلِ نسخه را نخواندند و نقد نوشتند. و این مطلب به خودیِ خود خطای چندان سهمگینی نیست، چرا که منتقدان عموماً تبعاتِ فتوای امام را بررسی میکردند و هنوز منطقِ مظفر نخوانده، میتوان فهمید که جهل به فعل، منافیِ علمِ به تبع نیست.
باری، کتاب آیات شیطانی را اول بار پنگوئن به سالِ 1988 چاپ زد. از نویسندهای که سه اثر داستانی به نامهای Grimus ، Midnight’s Children (بچههای نیمهشب)، Shame (شرم) و یک اثر غیر داستانی -سفرنامهی نیکاراگوئه- در کارنامهی خود داشت؛ نویسندهای هندیالاصل که در لندن زندگی میکرد.
آیاتِ شیطانی داستانی است بلند در 547 صفحه. قصه ساختاری مدرن دارد که شاید بتوان آن را نوعی گرتهبرداریِ شرقی از پدیدهی رئالیسمِ جادوییِ امریکای جنوبی نامید. ناگفته نماند که تناسخriencarnation -که در فرهنگ هندی جا افتاده است- به عنوانِ یک پدیدهی بومی در طرحِ داستانی نقشی غیر قابلِ انکار دارد.
تناسخ هنوز هم در هندِ امروز، نه فقط میانِ هندوها و متعصبانشان که سیکها باشند، که در میانِ پیروانِ سایرِ ادیان، یک باورِ بومی است. بسا هندوهایی که مقیمِ کشورهای غربیاند و هنوز از حشرهکش استفاده نمیکنند. نه برای حفظِ محیط زیست و سوراخِ لایهی اوزون، بلکه از آن رو که مبادا روحِ پدربزرگ یا خانم والدهشان را که در قالبِ یک سوسک تجسد یافته، آزار دهند! بنابراین در پسزمینهی بومیِ نویسنده تناسخ جایگاهی ویژه دارد.
گابریل فریشتا و سالدین چامچا در هواپیمای بویینگ 747 نشستهاند. یکی هنرپیشه است و دیگری مقلد صدا. هواپیما ربوده میشود و این دو به طرزِ معجزهآسایی نجات مییابند. سالدین چامچا اصلا هندی است، اما در لندن بزرگ شده، نامِ اصلیاش صلاحالدین بوده که به سالدین تغییر پیدا کرده، خانوادهاش خانوادهای هندی و متعصب بوده... اگر قرار باشد در هر قصهای شخصیتی باشد که بیش از سایران به نویسنده نزدیک باشد، سالدین به سلمان رشدی نزدیکتر است. این از سالدین؛ اما تقدیرِ گابریل فریشتا اینگونه رقم خورده بوده که در زندگیِ آینده ملک مقرب Archangle شود؛ گابریل با جبرائیل همریشهاند. (از آنجایی که از خاصههای قصهی مدرن به هم خوردنِ تناوبِ زمانی است، این که زندگیِ آیندهی گابریل در هزار سالِ قبل واقع شود، اتفاقِ پیچیدهای نیست. گذشته از آن، ذاتِ تناسخ هم با اینگونه زمانشکنی قرابت دارد.)
تا اینجا فصلِ اولِ قصه بود به نامِ فرشته جبرائیل The Angel Gibreel. استحالهی metamorphos صلاحالدین به سالدین. نوعی خلا و تهی بودن که دوملیتیها، عموما آن را تجربه کردهاند. خاصه کسانی که از یک فرهنگِ غنیِ شرقی میبُرند و تالاپ، به درونِ فرهنگِ غربی میافتند. فصلِ دومِ قصه Mahound است که همان نامِ "محمد" است در زبانِ کهنِ سانسکریت. از اینجا گابریل به جبرائیل تبدیل میشود.
گابریل در کودکی، و البته در زندگیِ قبلی، زمانی که ناهارِ کارگرانِ معدن را میبرده، غذای هندوهای گیاهخوار را با گوشتِ مسیحیان و گوشتِ مسیحیان را با گوشتِ حلالِ مسلمانان جابهجا میکرده، نصیحت مادر را نشنیده میگیرد. مادری که به او میگوید: شیطان... (ص 91)
همین گرهِ کوچک همهی داستان را کفایت میکند. فرشتهای که کمی هم شیطان است.
پارهای از داستان که در زمانِ صدر اسلام میگذرد، بسیار ابتدایی و ضعیف است. چیزی است شبیه به یک نمایشنامهی تهیمایهی ابتدایی، در قیاسِ با صحنهآراییهای زندهی زمانِ معاصر در فصلِ اول. شهری به نامِ جاهیلیا Jahilia و شخصیتهایی یک بعدی که به اشتباه و با کم دقتی از تاریخ بیرون کشیده شدهاند. ابوسیمبل Abu Simbel به جای ابوسفیان و هند و خالد و حمزه و سلمان و...
از اینجا قصه فصل به فصل جلو میرود، فصلی در جاهیلیا و فصلی در زمانِ معاصر.
کماطلاعی نویسنده از تاریخِ صدرِ اسلام و زبانِ عربی و از آن بدتر ادعای تاریخدانی و سوادِ قرآنی، اثر را در دیدِ خوانندهای با اطلاعاتِ متوسط به ملغمهای مضحک تبدیل میکند.
بخشِ 2 از فصلِ 3 (صفحهی 143) با یک عبارتِ عربی آغاز میشود: "کان ما کان/فی قدیم الزمان" نویسنده آن را اینگونه ترجمه میکند: “Kan-a ma kan, Fi qadim-e-zaman, It was so, it was not...” آنگونه بود که نبود، در گذشتهای فراموش شده. نویسنده متوجهِ این نکتهی ساده نشده که "ما" در زبان عربی چند معنا دارد و فقط یکی از آنها معنای نفی دارد. در اینجا نه به معنای نفی، بل به معنای "هر چه" یا "آنچه" آمده است. ترجمهی تحتاللفظی و لغت به لغتِ آن میشود، بود آنچه بود، و ترجمهی محتوا به محتوای آن، همان "یکی بود، یکی نبود" خودمان یا “Once upon a time” است. یادِ آن کسی میافتم که سالها پیش به ایران آمده بود و در مقالهای نوشته بود که با شعار دادنِ این که خدا نمیخواهد، نمیتوان جلو لشکر آهنین عراق ایستاد. او این شعار را روی پیشانیِ رزمندهها دیده بود که "ماشاالله" و گمان کرده بود که "ما"، علانت نفی است و "هر چه خدا بخواهد" را با "خدا نمیخواهد" اشتباه گرفته بود.
یکی دیگر از اشتباهاتِ ابتداییِ نویسنده، آوردن یک بت Ball به عنوانِ شخصیتی داستانی است. رفتارِ این شخصیت که روبهروی مهاند میایستد، نوعی تقلیدِ ناشیانه از کتابِ مقدس -عهد عتیق- است که در روندِ داستانی جا نمیافتد. و بعد هم رابطهی این بت با لات و منات و عزی که صفحاتِ زیادی از کتاب را به خود اختصاص میدهد و عاقبت هم با پسزمینهی شیطان بودنِ جبرائیل منجر به طرحِ افسانهی غرانیق میشود؛ افسانهای که در آن گفته میشود شیطان در نقشِ جبرائیل بر پیامبر نازل میشود و آیاتی شیطانی را واگو میکند. پیامبر نیز این چند آیه را -در موردِ لات و منات و عزی- برای مردم میخواند، نزدیک به آن شعارِ جاهلی که این سه دخترانِ خدا، صاحبِ شفاعت هستند. (اللات و العزی، و منات ثالثه الاخری، فانهن الغرانیق العلی، و ان شفاعتهن لترتجی) پس از آن جبرائیل دوباره نازل میشود و آیات را تصحیح میکند. "افرایتم اللات و العزی، و منات الثالثه الاخری، الکم الذکر و الانثی، تلک اذا قسمه ضیزی" (نجم 19-22) طرفه این جاست که سازندگان و جاعلانِ این افسانه به آیاتِ ابتدایی همین سوره نظر نیانداختهاند که: "و ما ینطق عن الهوی، ان هو الا وحی یوحی" (نجم 2-3)
البته جبرائیلِ رشدی، خود شیطان است و در واگویههای درونی اعتراف میکند که اصلا نمیداند که خدا کیست! (صفحات 113 تا 125).
بگذریم که فرقِ معدودی در مسلمانان این روایتِ جعلی را قبول دارند. تازه آنها نیز نه به صورتی که رشدی مساله را شرح میدهد. رشدی نزولِ آیاتِ شیطانی را در مجلسی بیان میکند که مهاند (در این نقد متعمدا از این لغت استفاده میگردد.) با هند خلوت کرده است. (صفحهی 121) طرفه این جاست که در همین اثنا، خبر میرسد که حمزه، برادرانِ هند را کشته است! (بیتوجهی به تاریخ در یک اثرِ داستانی، قابلِ اغماض است، اما اگر اولا اثر ادعای بیانِ تاریخ را نداشته باشد، و ثانیا مسالهی تاریخی، مسالهای نباشد که با حیثیتِ کسی -نه کسانی، چه رسد به حیثیتِ دینی که عمیقترینِ انواع است- چالش داشته باشد.) البته از نویسندهای که خالد را اولین مسلمان میداند و او را سقا water career مینامد(صفحهی 104) و سلمان را کجاندیش میداند، اینگونه تاریخنویسی بیراه نیست.
آیاتِ شیطانی با طرحِ افسانهی غرانیق آغاز میگردد و در ادامه، نویسنده به خود جرات میدهد که توصیفی از زندهگیِ مهاند و رابطهی او با همسرانش ارائه کند که حتی در شانِ یک انسانِ عادی نیز نیست. اینجا نکتهای قابلِ تامل وجود دارد. فِرَقی از مسلمانان که جرات نمودند، پیامبرشان را تا حدی تنزل بدهند که خطاکارش بنامند -آنهم در سترگترین رسالت که همانا بیانِ وحی باشد- در نوشتنِ این اثر و امثالِ آن مسوولاند. اگر نبود آن کژیِ آغازین، این انحرافِ پسینی هرگز شکل نمیگرفت.
هرگز نمیتوانم به خود بقبولانم که به دروغ بنویسم این قصه را بدونِ تعصب خواندهام و فقط آن را به لحاظِ داستانی سنجیدهام. ضمن این که به هیچ وجه از بیانِ این جمله احساسِ افتخارآمیزی و غرور آزاداندیشانهای ندارم. چه ظاهرِ زیبایی دارد این جمله و چه باطنِ مجوفی. یعنی چه که بدونِ تعصب متنی را خواندن؟ بدونِ داوری؟ این کار را بلد نیستم. این یعنی این که تکهای از خود را جدا کنم و بدونِ آن بخوانم و بدونِ آن بنویسم. ما با همهی خودمان میخوانیم و مینویسیم...
آیاتِ شیطانی علیرغم بهرهگیری از روایتِ مدرن، رئالیسمِ جادویی، رنگ و بوی بومی در فصول مربوط به سالادین چامچا، هرگز به پختهگی اثرِ قبلیِ رشدی، "شرم" نیست. با خواندنِ این اثر دو احساسِ متفاوت در آدمی شکل میگیرد. اولی که مربوط به فصولِ سالادین چامچا است؛ که احساسِ نوستالژیکِ دربهدریِ خودخواستهای است که نویسنده صادقانه بیان کرده است... و در موردِ فصولِ مربوط به صدر اسلام، چیزی نمیتوان گفت جز فورانِ عنادی بیشرمانه، هرزهنگاریِ موهنی که هیچ دلیلی برای آن نمیتوان پیدا کرد.
رشدی در این کتاب، گویی عقده گشوده است. آن هم با زبانی موهن و نگاهی وقیح. بدتر از همه ناجوانمردیِ اوست که بدونِ داشتنِ اطلاعاتِ تاریخی، به نثری نوشته که کار را به قصهای تاریخی مینمایاند. در صفحهی پایانیِ کتاب با ذکرِ نامِ انتشارات، حتا اسمِ مترجمِ قرانی را که از آن چند آیه از سورهی نجم را به امانت گرفته، ذکر میکند. وه که چه امانتداریِ معصومانهای! سه چهار اسمِ خاص و توصیفِ فضای کهن و چنین توضیحاتی، خوانندهی ناآشنا را میفریبد که با نصِ تاریخ روبهرو شده است. و این نه فقط یک اهانت ساده و هرزهدرایی عنیف است، که یک دروغِ آشکار است. پوشیدنِ ردای تحقیقِ متدلوژیک بر اندامِ لمپنیزم، بسی موهنتر از دشنامی است که از دهانِ یک لمپنِ خیابانگرد بیرون میآید...
اغلبِ آثاری را که پخش و نشرشان توسطِ کلیسای کاتولیک ممنوع شده است، دیدهایم و خواندهایم؛ خاصه کتب و فیلمهای سینمایی را. در همهی این آثار یک تشابه به چشم میخورد. نقشِ انسانی -فرومعنوی، غیرآسمانی- دادن به حضرت مسیح. این مهمترین تشابه بینِ همهی این آثارِ ممنوع است. اما این آثار تا کجا پیش رفتهاند؟ تا چه حد در این رفتار جسور بودهاند؟
اصالتاً نمایشِ رفتارِ انسانیِ یک معصوم، مذموم نیست. سیرهنویسی در اسلام اینچنین رسالتی را برعهده داشته است. البته از آنجا که اسلام فاصلهی زمانیِ کمتری با دورهی معاصر داشته است، تواتر، عاملِ تعیینکنندهای در سیرهنویسی بوده است و اختلاف کمتر از سیرهنویسیِ مسیحیت بوده است. اوایلِ تیرماهِ 79، در شبکهی abc یک برنامه از خبرنگاری معروف -Peter Jening- پخش شد که در آن با مصاحبه و به تصویر کشیدنِ چند اثر باستانی ثابت(!) شد که عیسا بالکل به صلیب کشیده نشده است و یهودیان او را نکشتهاند. اگر چه این تحقیق با نصوص دینیِ ما مسلمانان سازگار است اما این ظریفه را نباید از خاطر برد که این خبرنگار از زمرهی معروفترین خبرنگاران سیاسی است و تمامِ این برنامه بدین جهت ساخته شده بود که ثابت کند یهودیان بیگناهند! بنابراین هیچ تعجب نکنید اگر در برنامهی بعدی جنینگ دیدید که حزبالله لبنان عاملِ اصلیِ قتلِ حضرتِ عیسا مسیح است!
باری، در تاریخِ مسیحیت، به خلافِ اسلام، جای بازی با نصوص و سیره وجود دارد. اما این بازی قواعدی داشته است. اگر چه در همهی آثارِ ممنوع کلیسای کاتولیک شانِ عیسا مسیح از پیامبری به یک انسان تنزل یافته است، اما هیچگاه این انسان به یک انسانِ عادی و معمولی تبدیل نشده است. این انسان همواره قصدِ خیر داشته است، حال آن که شاید -از دید مصنف و مولف- به این مقصود نرسیده باشد. یعنی مولف این گونه احساس کرده است که شخصی بدونِ اتصالِ به غیب، ادعای پیامبری کرده است، تا خلق را به سعادتی رهنمون شود، اما در قصدِ او شکی نکرده است اگر چه شاید به اصلِ سعادت مشکوک باشد...
اما سلمان رشدی... او به نحوِ عنیفی از این مرز نیز پافراتر گذاشته است. مهاند را با بیشرمی همیشه با صفتِ کاسبکار businessman نام میبرد. (صفحاتِ 91،92،93و...) او هیچگاه در موردِ وجودِ خدا و ارتباطِ جبرائیل با مهاند شک نمیکند، بلکه به نحوِ ملوثی همهی این شخصیتها را نه به شخصیتهایی عادی، که به خطاکارانی معمولی تبدیل میکند. در واگویههای مهاند میخوانیم که: "نامهبر خدا بودن چندان لذتی ندارد..." (صفحهی 112)
فتوا، لغتی بود که از سالِ 1368(ه.ش) به ادبیاتِ انگلیسی (بخوانیم جهانی) راه یافت و به جای religious statement یا encyclical نشست. پیش از آن، همین دو واژه ی مهجور- به جای فتوا به کار میرفتند. رسانههای غربی بیانِ ابتداییِ فتوای امام را به نحوی نادرست ارائه کردند و شگفتانگیز این که همین بیان به داخلِ کشور نیز راه یافت. آنها دلیل فتوای قتلِ رشدی را ارتداد نامیدند. تبعاً گروهی، از جمله خودِ رشدی بلافاصله در این که از اصل رشدی مسلمان بوده باشد، تشکیک کردند. طرفه اینجاست که امام بر مبنای ارتدادِ رشدی، فتوای قتل او را صادر نکرده بود، بلکه به دلیل سابالنبی بودن، او را مهدورالدم دانسته بودند.
بعدها این فتوا تبعاتی چند را پدید آورد. خالهزنکیترینش مسالهی اعتذارِ خودِ رشدی بود که چون بچهی خردسالی به عذرخواهی افتاد. سیاسیترینش مسالهی خروجِ همزمانِ همهی سفرای جامعهی اروپایی بود، در اعتراض به فتوا. و بهترینِ تبعاتش ناامنی برای اهانتکننده به مقدسات اسلام بود. آنهم در روزگاری که هر سریالِ تلویزیونی در هر شبکهای جرات میکند به مقدساتِ مسیحیت و سایرِ ادیان توهین کند. آخرینش قسمتِ انتهایی سریالِ Jesus Christ بود که از یک شبکهی عمومی تلویزیونِ امریکا پخش شد و در آن پیش از مصلوب کردنِ مسیح، یک فکلکراواتیِ مرتبِ معاصر، کانه یک مجریِ تلویزیونی واردِ صحنه شد و جلو سربازانِ پیلاتوس را گرفت. مقابلِ عیسا پردهای پانوراما باز شد و جنگهای صلیبی را نشانش داد که سربازان فریاد میکشیدند، In the name of Jesus "به نامِ عیسا" و حمله میکردند، بعد دادگاههای تفتیشِ عقاید قرون وسطا و بالکل تا جنگ جهانیِ دوم، همه را به گردنِ دین انداخت. بعد هم میکروفون را جلو برد و پرسید: آیا میارزید؟ (جالب این که پخشِ این سریال که سی سالِ پیش میتوانست مجازاتی نابخشودنی برای مولف داشته باشد، موردِ اغماضِ کلیسای کاتولیک و حتا مسیحیان قرار گرفت!) این همان حرکتی است که اگر آغاز شد، پایانی بر آن متصور نیست و نهایتا میتواند به هر اهانتی بیانجامد.
اما این فتوا علاوه بر این تبعات، تبعِ دیگری هم داشت که من آن را عجیبترین مینامم. عجیبترینِ تبعات نبود مگر اظهارِ نظرِ پارهای از سیاسیون که فتوای امام را یک فتوای مذهبی نامیدند و نه سیاسی که البته عرفِ دیپلماتیک را رعایت کرده باشند و مصلحتِ... (و ما که بالاخره نفهمیدیم سیاستِ آنها عینِ دیانتِ ماست یا عینِ دیانتِ خودشان...)
آنها اینسان گفتند که امام خمینی با شخصیتِ مذهبیِ خود و به عنوانِ یک مرجعِ دینی این فتوا را داده است و نه به عنوانِ یک رهبر و مسوولِ حکومت. این خطا از این پندارِ نادرست ناشی شده است که گمان میکند، کلیتها را میتوان به اجزا تجزیه کرد. پس بلافاصله برای امام دو شخصیت قائل شدند، شخصیتی سیاسی تحتِ عنوانِ رهبر، و شخصیتی دینی تحتِ عنوان مرجع. انگار که این دو شخصیت کاملا مستقل از هماند و کردارهای این یکی، دخلی به رفتارهای دیگری ندارد. این همان جزئینگری روشمندِ علمِ تجربیِ معاصر است که بدبختانه به عرصهی تفکر در علومِ انسانی نیز سرایت کرده است.
این جنس جداسازی و تجزیه به عواملِ اول، از همان سنخِ بدونِ تعصب متنی را خواندن است. سنخی که نه ممکن است و نه مطلوب. ممکن نیست کسی بتواند بدونِ هیچ تعصب، پیشداوری، پیشفرض، متنی را بخواند. ممکن نیست کسی با جزئی از خود، جایی را ببیند. آدمی با کلیتِ خود مینگرد، میخواند و... حتا نگاهِ ما به طبیعتِ اطراف، انتخابی است از کلِ طبیعت. نه یک نگاهِ صرفاً تصادفی. این انتخاب برمیگردد به همهی آنچه در خود اندوختهایم؛ دین، محیطِ تربیتی، آموزههای دورانِ کودکی، تحصیل... تازه فرض کنیم که چنین نگاهِ بدون پیشفرضی ممکن باشد، چه مطلوبیتی دارد این نگاه؟ این تنها کمک میکند که همه یکجور بنگرند. چه حسنی در این نگرش هست؟ نگرشِ گلهوار که فردیتِ هیچکسی را در نظر نمیگیرد. این همان گرفتاریِ سهمگینی است که امروز در تب و تابِ گفتوگوی میانِ تمدنها، پدیدهی جهانی شدن globaliziton و غیرِ آن داریم. مگر میتوان از تمدنی تنها خوبیهایش را جدا کرد؟ کلیتِ یک تمدن هیچگاه قابلِ تجزیه به اجزای کوچکتر نیست. گرفتنِ تکهای از یک تمدن، لاجرم باعث اتصال به سایرِ پارههای آن خواهد شد. در مثل دقیقا مانندهی آن است که بگویی من با انگشتِ کوچکِ پای فلانی رفاقت میکنم. نمیتوانی انگشتِ پا را بگیری و او را نگیری، نمیتوانی انگشت پا را بگیری و در حریمِ او نروی. از همه مهمتر نمیتوانی انگشتِ پا را ببری و با آن انگشتِ بریده رفاقت کنی. دیگر زمانهی شاعرانی که عاشقِ نقطهای روی پیشانیِ دلبر میشدند به سر آمده است...
به هر صورتِ فتوای امام، فتوای امام بود. نه فتوای رهبر و نه فتوای مرجع. فتوایی که حلال شمرد خونِ کسی را که به زندهگیِ دیگران تعرض کند. فتوایی که ایستاد روبهروی شعارِ فریبای دورانِ مدرن که "جان مقدم بر اندیشه است." که اگر جان مقدم بر اندیشه باشد، ظاهر این است که جان ارجمندی یافته؛ باطن، بیارجیِ اندیشه است. یعنی هیچ اندیشهای نمیتوان یافت که برای آن بتوان جان فدا کرد... با این شعار که حقا هم شعارِ دورانِ معاصر است، فاتحهی آرمان و آرمانخواهی خوانده خواهد شد، و در عوض خیالت تخت که هر چه خواهی بگو، به سخره و به طعنه... و فتوا مقابلِ این شعار ایستاد. و اهلِ فتوا را نیز چارهای جز این نیست...
........................................................................................................................
منبع:مرکز اسناد انقلاب اسلامی
نویسنده: رضا امیرخانی